« Home | آمدم... »

ديشب اتفاقی افتاده بود

شاید نوشته های مرا بخوانی شاید...
شاید نگاهی به دست خط افتضاحم بیندازی شای
شاید عاشق شدم که خدا نکند شاید
شاید دلواپس خودم شده ام شاید
شاید نگران دل تنهایم هستم شاید
شاید حالم از دل گندیده ام بهم میخورد شاید
شاید حالم از هرچه شاید شاید است بهم میخورد شاید
***
اشک های خشکیده ی دل سنگی که چند روزی است نرم شده.درد های که خیلی وقت بود فراموش شده بود. آب بینی ام ریزش میکند... از سرما خوردگی نیست. میخواهم این حرفها را به تو بگویم با تو بگویم برای تو بگویم. از فلسفه از پوچی از همه چیز گریزانم کردی. من عاشق نمیشدم به خدا نمیشدم. گریزان بودم از عشق تو پابندم کردی(عزیزم). کاش بفهمی مرا کاش ببینم تورا خرابم...بد خرابم...وعده ی بهشت حوری است از این وعده بیزارم و از آتش جهنم نیز ترسان.خوابم نمیبرد...
امشب که مینویسم حالم بدتر میشود. دلم قاراش میش تر میشود.ترک کردن کار دشواریست حتی ترک سیگار،یعنی ترک بدی ها سخت است. حالا ترک تو چگونه؟؟!!! نمیدانم!! شب بخیر!!
یا باید فراموشت کنم یا آغوشت کنم یا آغوشت کنم

اين جا انگار تازه متولد شده و اين که من اولين نظر را می نویسم حس خوبی دارد . :) تجربه ی جالبی ست ُ هر چند خيلی کوتاه است .
صادقانه می نويسيد و اين خواندن نوشته هایتان را لذت بخش می کند . موفق باشید .

نمی نویسی دیگر؟

Post a Comment

پست های قبلی

لینکستان