Friday, May 25, 2007

در راه زندگی

آرام قدم می زد. وقار یک مرد را در سینه داشت. به راه پیشرو می اندیشید. دست راستش به تیغ گلی زخمی شد. انگار اتفاقی نیافتاده است. آرام و باوقار قدم برمی داشت. پای راستش را زالویی می مکید. بدون اینکه خم شود. پایش را بلند کرد و با دست مخالف زالو را جدا کرد. آرام و با وقار قدم برمی داشت. زیر پایش خالی شد. پای چپش درون چاله ای فرو رفت. به سختی پایش را بیرون کشید. آرام و باوقار قدم برمی داشت. طوفان سختی گرفت. بینایی ای مرد را گرفته بود. چشمانش را بست. محکم ایستاد. طوفان کوچک و کوچک تر شد. دور و دورتر شد. آرام و با وقار قدم برمی داشت. چاه بلندی است. مرد درون تله افتاده است. وقت خوبی برای استراحت بود. اما او ایستاد. به روشنی بالای چاه خیره شد و جسمش را آزاد کرد. آرام و خسته قدم برمی داشت.. از شهر کنار شهر که گذشت محکم به زیر پایش می زدند. سخت بر زمینش می زدند. آرام و باوقار قدم برمی داشت. قلبش زیر هجوم نور ماه سنگ شد. آرام و خسته قدم برمی داشت. دیگر خیالش هم خسته بود. ایستاد. با پوزخندی به او خیره شدند. چشمانش روی خط افق خیره ماند. نفس عمیقی کشید و به سوی هدفش دوید.

Friday, May 18, 2007

گمشدگان

چند روزی است به این فکر می کنم چرا اکثر آدمهایی که می شناسم راه زندگی را گم کرده اند. هدف زندگی را هرروز تغییر می دهند. به روش آزمون و خطا زندگی می کنند. مارکسیستها، لیبرالیستها، فمنیستها، سکولاریستها، ملیتاریستها، پاپیولیستها الخ. همشان یک طرفه یا حد اکثر از دو سه بعد زندگی را نگاه می کنند. از دید روانشناسی، جامعه شناسی، سیاسی، فیزیکی، متافیزیکی... یعنی فقط یک بعد از این موجود هزارتوی هستی را مورد نقد بررسی قرار می دهند. هرکدام انسان را چیزی که ذهن کم وسعتشان تصور می کند تعریف می کنند.
همه آنها انسان را در چارچوب دید خود بررسی می کنند و آن را به تمام هستی بسط می دهند. جامعه شناسان در فلسفه وارد می شوند. فیلسوفان در سیاست. سیاسیون در بحثهای مذهبی. مذهبیون در ورزش. درست است که تمام این مسائل به هم گره خورده است اما نظر هر کس فقط در مسائل مورد تخصصش قابل تأمل و احترام نظری و عملی است.
می خواستم این را بپرسم که چرا این روزها جمله ای وحشتناک را به کرات از اطرافیانمان می شنویم که می گویند: "از همه چی خسته شدم" ؛ حالم از همه کس و همه چیز بهم می خوره"
من لقب گمشدگان را برایشان برازنده می دانم. بدون یک تکیه گاه محکم و دائمی حقارت انسان مفتضحانه آشکار می شود. انسان محتاج است. محتاج تکیه گاهی که تمام ابعاد وجودیش- نه فقط یک یا چند بعد آن- بر آن استوار باشد.
فکر می کنم متوجه منظورم شده باشید که از خدا حرف می زنم. از خالق. از کسی که زیباست و زیباییها را دوست دارد.
اینها صرفاً عقاید تجربی بنده بود و تجربه و گذشت زمان است که خیلی از مسائل را ثابت می کند.

Labels:

Monday, May 14, 2007

دیشب؛که دلتنگ برادرم شدم

حرفهایی را می شنوم که تا دیروز کسی جرأت گفتنشان را نداشت. حرفهایی که آزارم نمی دهند. حرفهایت آزار دهنده نیست. این فکر توست، طرز فکرت است که اشتباه می کند.
چند وقتی می شود که با کسی حرفی نزده ام. شاید 4 یا 5 ماه.آنقدر سکوت؛ که وقتی چیزی می گفتم صدایم برایم تازگی داشت. می دانی دیشب آری همین دیشب بود، چه شنیدم، حرفی که لبخند خشک شده ام را تحریک کرد. لبخندی که جز لب خند چیز دیگری نیست.
کسی که تا چندی پیش کسی سکوتش را ندیده بود، چند ماهی است سکوت کرده. کسی که تا دیروز عاشق شلوغی های دور و برش بود، عاشق خلوت خویش بود. خلوتی که پرهیاهوترین شهرها هم نمی توانست خوابش را برهم بزند. اما چرا؟؟؟ چرا سکوت؟
وقتی گفتم دیگر آدمها حوصله ام را سر می برند. مثل بقیه شما دروغ نگفتم. بریدم از هر تعلقی جز...
آنقدر در خود فرو رفتم که اجازه شنیدن و گفتنی با کسی را به خود ندادم. آنقدر که حرف زدن های روزمره را فراموش کردم. چه رسد به شلوغی گذشته خویش.
تمام این مدت فقط خوشحال بودم چون فکر می کردم کسی حرفهای مرا می فهمد. هیچ کس و هیچ چیز برایم پشیزی ارزش نداشت. وقتی می گویم ارزش نداشت واقعاً ارزش نداشت. در حرفهایم تعارفی در کار نیست.
فکر می کرد وقتی با خودم، در خلوتم، سخن می گویم؛ تو می شنوی. نه فقط شنیدن. فکر می کردم تو می فهمی.
مرا باش که می انگاشتم تو از نگاهم رازم را می خوانی.
چه اشتباه بچه گانه ای. آری،اشتباه پسرکی 14 ساله. دیشب فهمیدم؛ تو نه از نگاه من چیزی می فهمی. نه از حرفهایم. فهمیدم قرار نیست کسی مرا بفهمد، فهمیدم باید ماسکم را بردارم و لبخند همیشگی ام که کنار اتاق چند وجبی خاک گرفته را بردارم و به شهر بروم. آنگاه همه مرا می فهمند. همه.
و من هنوز از نگاهت می خوانم. از صدایت حرفهای دلت را می شنوم. از حرکت لبانت حرفهای نگفته ات را به بلندی تمام صداها می شنوم. من می شنوم.
تصمیم گرفتم به شهر برگردم. سکوتم را بشکنم. حرفهای روزمره شما را دوباره به خاطر بسپارم. به امید آنکه...

Sunday, May 13, 2007

شاید و نمی دانمی، در کار نیست!!! می دانم. زندگی این نیست.

شاید حضورش هیچ باشد
نه معنای عشق، نه مفهوم وصل
نه تعهد، نه تعلق
نه حتی تثبیت یک مالکیت قانونی
اما ....
حضوریست زیبا
به زیبایی یادها و خاطره ها
به قشنگی احساس ها
حس عشق و دلدادگی
حس تعلق و وابستگی
حتی حس مالکیت
ماالکیت ملکی به وسعت دل و به گستردگی احساس

(شاعرش خاطرم نیست)

***

می دانی؛ زندگی شعر نیست، فقط با شعر زیبا می شود. زندگی عشق نیست، فقط با عشق تازگی می گیرد. زندگی خیال نیست، با خیال حقیقت های به ظاهر تلخ را به فراموشی می سپاریم. زندگی حقیقتی بیش نیست. زندگی در چند تصمیم کوچک خلاصه می شود. زندگی زیبایی نیست. زندگی پرواز نیست. زندگی مستی و مشروب نیست. زندگی روشن کردن یک سیگار زیر نم نم باران نیست. زندگی راست گویی و دروغ گویی هم نیست. زندگی سادگی است. سادگی اش زیباست. سادگی زندگی است که تنفس را راحت می کند. خیالت را ناخودآگاه پرواز می دهد. آرامش و سادگی و بی آلایشی است که نگاه سنگین مردم را آنقدر سبک و کوچک می کند که دیگر احساسش نمی کنی. سادگی، سادگی ظاهر و باطن. سادگی فکر و ذهن و حرف و عقیده. سادگی در عین استواری. سادگی زیباست چون آلایش و آرایشی ندارد. چون همانگونه که هست دیده می شود. چون تنها چیزی است که خودش مانده و رنگ عوض نکرده. سادگی را دوست دارم. سادگی، سکوتی است بدون فریادهای مزاحم. سکوتی است با آرامش یک دشت تا انتها سبز.

Thursday, May 10, 2007

گم کرده ره

ساعت 10 شب؛ رادیو روشن میشه؛ مردی میان سال با صدایی شکسته و خسته:

"آنها ابتدا به دنبال هوای خویش می روند. آنها ابتدا خدای خویش را فراموش می کنند و آنقدر در هوای خویش غرق می شوند که خود را نیز گمشده می یابند. نمی دانند از کجایند و به کجا باید بروند. اما خدا هنوز فراموششان نکرده."

جایی خوندم که می گفت: اگر آنهایی که از خدا روی گردان شدند و خدا را فراموش کرده اند؛ بدانند که خداوند چقدر مشتاق بازگشت آنان است و آنان را دوست دارد،از حیرت در دم جان می دهند.

چند دقیقه بعد دوباره صدای رادیو بیشتر شد: گفت بت پرستی فقط در زمان جاهلیت نبوده، فقط اونا نبودن که وقتی گرسنه می شدن بت هایی که از خرما درست شده بود می خوردن. می گفت الان هم بت پرست زیاد داریم. آدم هایی که خودشونو می پرستن...

به فکر فرو رفتم آخرش گفت امیدوارم حرفای من طوری نشه که الان کمی به فکر وادارتون کنه و چند دقیقه بعد فراموش بشه.

Friday, May 04, 2007

آری؛ ای همیشه برنده! اینجا بازنده ایست که همیشه بازنده است

بازنده همیشه بازنده است
ممکن نیست بازنده حتی یکبار هم در زندگی خاطره ای از یک برد را درذهن داشته باشد.
بازنده همیشه بازنده است.
همیشه بازنده است حتی اگر جسور ترین غمارباز دوره خویش باشد.
بازنده همیشه بازنده است.
چون نه چشمانش دیگر سوی دیدن دارد و نه دستانش قدرت لمس.
چشمهایش کم فروغ شده و دستانش زمخت
کوله بارش پراز تمام چیزهایی که نباید باشد.
دستانش هم همینطور.
همه چیزش پر از خالی های سنگین است.
بازنده همیشه دیر می رسد، بازنده همیشه زود می رود
بازنده بازنده است حتی اگر دستانش را بگیرند و او را سوی موفقیت هول بدهند
بازنده می بازد چون نفرین شده است
بازنده می بازد چون قرار نبوده هست شود.
بازنده بازنده است چون خدا را مجبور به آفرینشش کردند.
بازنده بازنده است چون فکری برای مخمصه ی او نشده است و هنوز واکسن دردش کشف نشده.
بازنده بازنده است چون اصلاً نمی داند بردن چیست. بازنده تابحال طعم بردن را نچشیده.
بازنده می بازد و به باختن عادت دارد و به از زندگی بیزار است.
بازنده قرار نیست بماند یا بیاید. بازنده فقط باید برود. بازنده بازنده است چون باید برود و دور شود. باید از یک دنیای آرام بگریزد و به دنیای پر هیاهویی پناه ببرد، جایی که کسی وقتی و فرصتی برای فکر کردن به یک زندگی آرام را ندارد. بازنده آنجا می تواند خودش را کاملاٌ گم کند، گرچه همین حالا هم گمشده ای بیش نیست.
فرق او با دیگر گمشده ها این است که هر گمشده ای روزی پیدا بوده و قبل از گم شدن هویتی مشخص داشته. اما بازنده از همان ابتدا گم شده بود. از همان ابتدا بازنده ای گم شده و غریبه بود.
از همان ابتدا مسافری غریبه بود. از همان ابتدا بازیچه ای حقیر بود.
بازنده بازنده است حتی اگر او روی بلندترین سکوهای جهان بنشانند. بازنده بازنده است.
همیشه بازنده است. فکر بردن هم دیگر در سر ندارد. بازنده بازنده است چون بازنده است.
بازنده بازنده است. و این جمله را هزاران بار تکرار کن. بازنده بازنده است.
تا دیروز به نفرین اعتقادی نداشتم ولی بازنده نفرین شده است. بازنده تلسم شده است. بازنده مصلوب می شود. بازنده از همه ی زندگی های آرام ، معمولی دور می شود. بازنده پرسه می زند. بازنده بازنده است.
دستانم را رها کنید من بازنده ام. کفشم را بدهید می خواهم بروم و دستهای آلوده به من را بشویید، می روم
بازنده همیشه بازنده است
بازنده می رود. آرزو می کنم در همان هیاهو گم شود. بازنده روزی می میرد. روزی که هیچ کس او را بازنده خطاب نمی کند. مثل همه شما روزی می میرد. آرزو می کنم ایستاده بمیرد. برای تو هم همین آرزو را دارم
بازنده دوست ندارد کسی تحملش کند.
بازنده بازنده است حتی اگر بخواهد حال خودش و اطرافیانش را خوب کند. بازنده بازنده است.
زیاد فکرش را نکن بازنده بازنده است.
بازنده بازنده است حتی اگر اولین نفری باشد که رسیده است. چون همیشه اولین نفر برنده نیست. بازنده برای همیشه به فراموشی سپرده می شود. بازنده برای همیشه به لجن کشیده می شود. بازنده دست و پا نمی زند. بی خیال و آرام غرق می شود چون می داند بازنده است.
بازنده بازنده است چون برای همیشه راهش را اشتباه آمده و اشتباه می رود. بازنده همیشه اشتباه می کند.
بازنده درست همان لحظه که فکر می کند برای اولین بار برنده ای هرچند کوچک شده بزرگترین بازنده است. بدترین بازنده و بازیچه است. بازنده بازیچه است.
بازنده به باختن عادت کرده دیگر برای بردن هیچ تقلایی نمی کند. او دیگر مطمئن شده که می بازد.
بازنده همیشه بازنده است
آنها بازنده را تحمل می کنند. تحمل می کند.
ای همیشه برنده، بازنده همیشه بازنده است