در راه زندگی
آرام قدم می زد. وقار یک مرد را در سینه داشت. به راه پیشرو می اندیشید. دست راستش به تیغ گلی زخمی شد. انگار اتفاقی نیافتاده است. آرام و باوقار قدم برمی داشت. پای راستش را زالویی می مکید. بدون اینکه خم شود. پایش را بلند کرد و با دست مخالف زالو را جدا کرد. آرام و با وقار قدم برمی داشت. زیر پایش خالی شد. پای چپش درون چاله ای فرو رفت. به سختی پایش را بیرون کشید. آرام و باوقار قدم برمی داشت. طوفان سختی گرفت. بینایی ای مرد را گرفته بود. چشمانش را بست. محکم ایستاد. طوفان کوچک و کوچک تر شد. دور و دورتر شد. آرام و با وقار قدم برمی داشت. چاه بلندی است. مرد درون تله افتاده است. وقت خوبی برای استراحت بود. اما او ایستاد. به روشنی بالای چاه خیره شد و جسمش را آزاد کرد. آرام و خسته قدم برمی داشت.. از شهر کنار شهر که گذشت محکم به زیر پایش می زدند. سخت بر زمینش می زدند. آرام و باوقار قدم برمی داشت. قلبش زیر هجوم نور ماه سنگ شد. آرام و خسته قدم برمی داشت. دیگر خیالش هم خسته بود. ایستاد. با پوزخندی به او خیره شدند. چشمانش روی خط افق خیره ماند. نفس عمیقی کشید و به سوی هدفش دوید.