« Home | گمشدگان » | دیشب؛که دلتنگ برادرم شدم » | شاید و نمی دانمی، در کار نیست!!! می دانم. زندگی ای... » | گم کرده ره » | آری؛ ای همیشه برنده! اینجا بازنده ایست که همیشه با... » | یک مرد » | کجای این دایره ای » | سخن امشب حافظ » | تهوع » | مرد سیخونکی »

در راه زندگی

آرام قدم می زد. وقار یک مرد را در سینه داشت. به راه پیشرو می اندیشید. دست راستش به تیغ گلی زخمی شد. انگار اتفاقی نیافتاده است. آرام و باوقار قدم برمی داشت. پای راستش را زالویی می مکید. بدون اینکه خم شود. پایش را بلند کرد و با دست مخالف زالو را جدا کرد. آرام و با وقار قدم برمی داشت. زیر پایش خالی شد. پای چپش درون چاله ای فرو رفت. به سختی پایش را بیرون کشید. آرام و باوقار قدم برمی داشت. طوفان سختی گرفت. بینایی ای مرد را گرفته بود. چشمانش را بست. محکم ایستاد. طوفان کوچک و کوچک تر شد. دور و دورتر شد. آرام و با وقار قدم برمی داشت. چاه بلندی است. مرد درون تله افتاده است. وقت خوبی برای استراحت بود. اما او ایستاد. به روشنی بالای چاه خیره شد و جسمش را آزاد کرد. آرام و خسته قدم برمی داشت.. از شهر کنار شهر که گذشت محکم به زیر پایش می زدند. سخت بر زمینش می زدند. آرام و باوقار قدم برمی داشت. قلبش زیر هجوم نور ماه سنگ شد. آرام و خسته قدم برمی داشت. دیگر خیالش هم خسته بود. ایستاد. با پوزخندی به او خیره شدند. چشمانش روی خط افق خیره ماند. نفس عمیقی کشید و به سوی هدفش دوید.

شاید این همه اتفاق بد به خاطر بی عرضه بودنش بوده

"شاید" کلمه اشتباهی بود. این یک سوال بود!!! آیا این همه اتفاق به خاطر بی عرضه گی بوده؟

تا باشه از اين بی عرضگی ها...دوروبرمون رو آدمهای با عرضه ی نفهم و موفق گرفتن....دلم می خواد بهشون بگم نفهم...باشه کم فهم....ولی چند نفر ميشناسی که به خاطر يه چيز تمام اين به قول تو اتفاق های بد رو به جونشون ميخرند و تازه اون قدر جون دارن که وقتی همه با پوزخند هاشون منتظر زمين خوردن اون هستن..يهو شروع کنه به دویدن....فکر می کنی IQش از بقيه کمتره..يا بی عرضه تره...ميدونی که اگه بخواد ..اگه می خواست ميتونست از خيلی ها خيلی با عرضه تر باشه...ولی اون وقت ديگه آزاد نبود...يه کتوله بود مثل خيلی های ديگه....اشکال نداره بذار بهش بخندن....

منتظر زمين خوردن اون هستن..يهو شروع کنه به دویدن....فکر می کنی کمتره..يا بی عرضه تره IQ

Post a Comment