« Home | شاید و نمی دانمی، در کار نیست!!! می دانم. زندگی ای... » | گم کرده ره » | آری؛ ای همیشه برنده! اینجا بازنده ایست که همیشه با... » | یک مرد » | کجای این دایره ای » | سخن امشب حافظ » | تهوع » | مرد سیخونکی » | دلم » | مستی و راستی؟ »

دیشب؛که دلتنگ برادرم شدم

حرفهایی را می شنوم که تا دیروز کسی جرأت گفتنشان را نداشت. حرفهایی که آزارم نمی دهند. حرفهایت آزار دهنده نیست. این فکر توست، طرز فکرت است که اشتباه می کند.
چند وقتی می شود که با کسی حرفی نزده ام. شاید 4 یا 5 ماه.آنقدر سکوت؛ که وقتی چیزی می گفتم صدایم برایم تازگی داشت. می دانی دیشب آری همین دیشب بود، چه شنیدم، حرفی که لبخند خشک شده ام را تحریک کرد. لبخندی که جز لب خند چیز دیگری نیست.
کسی که تا چندی پیش کسی سکوتش را ندیده بود، چند ماهی است سکوت کرده. کسی که تا دیروز عاشق شلوغی های دور و برش بود، عاشق خلوت خویش بود. خلوتی که پرهیاهوترین شهرها هم نمی توانست خوابش را برهم بزند. اما چرا؟؟؟ چرا سکوت؟
وقتی گفتم دیگر آدمها حوصله ام را سر می برند. مثل بقیه شما دروغ نگفتم. بریدم از هر تعلقی جز...
آنقدر در خود فرو رفتم که اجازه شنیدن و گفتنی با کسی را به خود ندادم. آنقدر که حرف زدن های روزمره را فراموش کردم. چه رسد به شلوغی گذشته خویش.
تمام این مدت فقط خوشحال بودم چون فکر می کردم کسی حرفهای مرا می فهمد. هیچ کس و هیچ چیز برایم پشیزی ارزش نداشت. وقتی می گویم ارزش نداشت واقعاً ارزش نداشت. در حرفهایم تعارفی در کار نیست.
فکر می کرد وقتی با خودم، در خلوتم، سخن می گویم؛ تو می شنوی. نه فقط شنیدن. فکر می کردم تو می فهمی.
مرا باش که می انگاشتم تو از نگاهم رازم را می خوانی.
چه اشتباه بچه گانه ای. آری،اشتباه پسرکی 14 ساله. دیشب فهمیدم؛ تو نه از نگاه من چیزی می فهمی. نه از حرفهایم. فهمیدم قرار نیست کسی مرا بفهمد، فهمیدم باید ماسکم را بردارم و لبخند همیشگی ام که کنار اتاق چند وجبی خاک گرفته را بردارم و به شهر بروم. آنگاه همه مرا می فهمند. همه.
و من هنوز از نگاهت می خوانم. از صدایت حرفهای دلت را می شنوم. از حرکت لبانت حرفهای نگفته ات را به بلندی تمام صداها می شنوم. من می شنوم.
تصمیم گرفتم به شهر برگردم. سکوتم را بشکنم. حرفهای روزمره شما را دوباره به خاطر بسپارم. به امید آنکه...

.....کار سخت ترو بکن....

Post a Comment