« Home | مستی و راستی؟ » | وقتی به چیزی که می پرستیدم بدبین می شوم » | کمی ماتریالیسم از نوع بدش » | چیزی نخوان که نمی فهمی » | آنجا که می ایستی » | این سردی دستان من است » | امشب » | برخیز » | تقدیم به دوست » | بدون صورتک »

دلم

دلم می گیرد… به چیزِ چیزِ چیز. یعنی به درک. یعنی اصلاً مهم نیست.
زیاد مهم نیست که برای من یا تو چه اتفاقی می افتد . زیاد مهم نیست که چرا عصبانی هستم. من زیاد مهم نیستم، هیچکس به تنهایی، ارزش خاصی ندارد. هیچ قوم و قبیله و اکیپی (حالم از این کلمه به هم می خوره) هم ذاتاً با ارزش نیست. اصلاً شک دارم از آن ابتدا دنیا زیبا بوده و آدمهای بد آن را تبدیل به چنین جهنمی کرده اند.(لزوماً این دنیا برای همه جهنم نیست) دقیقاً نمی دانم چه چیز می تواند مهم و با ارزش باشد. مسلماً چیزی که به آن ایمان داری و عاشقش هستی با ارزشه. ولی اگر ایمانت ضعیف شود… عاشقیت کمی کهنه شود… حال و هوایت عوض شود… خسته شوی… ماهیت آن چیز که عاشقش بودی تغییر کند... وقتی به عشق یا عشقت بی اعتماد می شوی... دیگر هیچ ایمان و اعتقاد و هیچ عشقی وجود خارجی و باطنی نخواهد داشت، در نتیجه چیزی مهمی در اطرافت نخواهی یافت. اصلاً همه چیز مزخرف می شود.
بعد از مدتی کم کم خوب می شوی. کمی راه زندگیت را عوض می کنی. به بیراهه می زنی. هدفت از زنده گی کردن تغییر می کند. فکر می کنی حس خوبی داری. فکر می کنی از زندگی لذت می بری. به خودت می گویی: «هی فلانی! زندگی شاید همین باشد. چقدر زندگی زیباست. بیا از زندگی لذت ببریم. بابا بیخیال» چند وقتی را به خوبی می گذرانی. از زندگی لذت می بری و همیشه لبخند می زنی. دیگر زیاد سیگار نمی کشی. کلی برو بیا پیدا می کنی. خلاصه ظاهراً مدتی را از زندگی لذت می بری و همه ی گذشته و آینده خود را به فراموشی می سپاری.

اتفاق کوچک یا بزرگی می افتند. آن اتفاق اصلاً مهم نیست. تو منتظر یک اتفاق بودی، تا همه چیز را تغییر دهی و فوران کنی. چون از این زندگی تکراری خسته شده ای. از این آدمهایی که خیلی خوب خیلی کارها را انجام می دهند. (کارهایی نچندان خوب)... به گذشته فکر می کنی. به فرصت هایی که از دست رفته اند یا از دست داده ای.
بغض می کنی. ولی حتی برای گریه کردن هم شاید دیر شده باشد. شاید هم نه! دقیقاً به زمان فوران درونی تو. به عمق غرق شدن در مرحله دوم یعنی همان لحظات بظاهر خوب زندگی. لحظاتی تقریباً پر ریخت و پاش و با کمی کثافت کاری.
در این زمان باید تصمیماتی بگیری. تصمیماتی که سرنوشت تو را رقم می زنند. سرنوشتت به این تصمیم گیری ها بستگی دارد. می توانی گذشته خود را جبران کنی و راه سخت را انتخاب کنی. که امیدوارم چنین باشد. یعنی خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را می کنی تغییر کنی. اصلاً دیگر نباید کسی تو بشناسد چون خیلی تغییر می کنی. چون بزرگترین انقلاب درونی تو به حقیقت پیوسته.
حتی می توانی راه دوم را انتخاب کنی و به همان زندگی ظاهراً خوب و آرام و رویایی (ولی واقعاً لجن زار) خود ادامه دهی. و خود را آنچنان درش غرق کنی که هیچ وقت سر از آن بیرون نیاوری.
آخرش..
آخرش چه؟؟؟
آخر داستان چه می شود؟
اتفاق خاصی نمی افتد. میمیری. در آخر می میری. بیا باور کنیم اصلا خدایی نیست. بیا واقعاً باور کنیم هیچ وجود متافیزیکی حقیقت ندارد. اصلا بیا بگوییم جهان ساخته ذهن و تخیل بشری است. خوب؟ پس نگرانی زیادی برای مرگ وجود ندارد. ولی آن لحظه که موقع جان دادن می شود. لحظه ای که می فهمیم باید چشمانمان را به همه چیز ببندیم، اینجا ثانیه ای هم فرصت نداریم. در این ثانیه آخر می دانی چه می شود.
در یک لحظه زندگی تو.. از مقابل چشم و دل و ذهنت عبور می کنی. در آن لحظه یا لبخند تلخی می زنی یا یک لبخند واقعی. البته این لبخند لزوماً ظاهری نیست.
آن لحظه به تصمیمات مهم زندگی فکر می کنیم. به اشتباهات و درستکاری ها. در همان حین آنها را وزن می کنیم. کدام سنگین تر است؟ مطمئناً قدرت تشخیصش را داریم. فقط آرزوی می کنم آن لحظه یک لبخند واقعی زاده شود. لبخندی با شکوه تر از هر زندگی. با شکوه تر از هر مرگ. لبخندی روی مرز بودن و نبودن.

اگه اون بيرون خدايی باشه اون هم اين همه وقت فقط منتظره مردن ماست تا ببينه چه جور لبخندی در آخرين لحظه روی لبه ما ميشينه....ما طلسم شديم...چقدر تصور راحتی و آرامش تمام کسانی که زنده مانی ميکنند برام سخته...خودم طلسم شدن رو انتخاب کردم....هنوز هم ترجيح ميدم در سياهی مطلق زندگی کنم تا در خاکستری ابدی....حداقل در سياهی ميتونی بدون ديده شدن گريه کنی...ميتونی بجنگی....سه ره پيداست:پليدی..پوچی..پاکی....پوچی نه.....
اصلا مهم نيست....زمانی برای من هم ايمانم و عشقم و بودنم و حتی نبودنم رنگ باخت و چسمانم از خستگی تار شد و دلم ار تنهايی و بيکسی و بی هيچی ملول شد...و گفتم ديگر بس است...ديگر نميخواهم...آخر تا کی ميتوانستم بی هيچ نشانه ای بی هيچ اميدی وبی هيچ ياری که لحظهای در آغوشش بياسايم...و آبی که تنها ايدکی آتشم را آرام کند و .....نه معجزه نمی خواستم...کوچکترين نشانه ای از نودنی و تنها نبودی مرا بس بود.........ولی دريغ.....پس من هم فرياد زدم و گفتم ديگر بس است...بر ايمانم و عشقم عصيان کردم...و همه چيز برايم بی معنی شد....و تلاش کردم که فراموش کنم..مقدسترين هايم را...که خواب ديده ام....

بعد از مدتی کم کم خوب شدم...راه زندگی کردن...نه...رنده ماندن در اين دنيا را داشتم ياد ميگرفتم.....و همان موقع بود....درست همان موقع که او آمد....و من همان لحظه اول بازشناختمش.....و اشکهايم....همان چیزی که .....نمیتوانم وصفش کنم...و آری بايد تنها يک انتخاب ....ميتواتستم راحتی ام را و آسوده و بی دغدغه زندگی کردنم را همان لحظه تا مردنم تضمين کنم....ولی.....من هم ميخواهم لبخند آخرم به اندازه زندگی ام با شکوه باشد.....

Post a Comment