« Home | این سردی دستان من است » | امشب » | برخیز » | تقدیم به دوست » | بدون صورتک » | Click the pic to view larg sizeدو شب پیش بود که ن... » | تشنه ای که هرگز سیراب نمی شود » | از خستگی تو تا... » | دستهای گرم توکودکان توامان آغوش خویشسخن ها می توان... » | دست به دست هم »

آنجا که می ایستی

آنجا که می ایستی، فقط صدایت را می شنوم. هرچقدر تقلا می کنم ببینمت نمی توانم. آنجا که می ایستی از اینجا خیلی دور است. ولی صدایت؛ چقدر نزدیک. انگام همینجایی، همینجا. نگاهت را می فهمم، و وقتی چشمانم را می بندم، می بینمت.
ولی باز هم دوری. خیلی دورتر از یک فاصله معمولی. آنجا که می ایستی اذیتم می کنی. نه هستی و نه نیستی. انگار فقط احساست می کنم. آنجا که می ایستی من بازهم برای دیدنت تقلا می کنم. آنجا ایستادی تا خستگی بگیری؟ اصلا چرا آنجا؟
آنجا؛ در وسعت دید چشمان بی تابم نیست. انگار در مرز بودن و نیستی ایستاده ای. آنجا روی مرز آمدن و رفتن گام برمی داری. وقتی آنجا می ایستی آز..رم می دهی. گاهی پایت را این طرف می گذاری.. زود پشیمان می شوی. قبل از آنکه ببینمت. برمی گردی!
آنجا که می ایستی من؛ به بودنم شک می کنم.
آنجا که می ایستی...