« Home | از خستگی تو تا... » | دستهای گرم توکودکان توامان آغوش خویشسخن ها می توان... » | دست به دست هم » | جهنم سرگردان » | زاپاس » | اشتباهی کوچک » | شروع.. » | فرشته ی آزاد » | بی حوصله از سختیِِِ ِ تو » | کسالت »

تشنه ای که هرگز سیراب نمی شود

دیشب دستهایم را به باد سردی سپرده بودم
درد من و تو آنقدر ازیکدیگر دور است که فریاد فاصله اش به گوشمان نمی رسد و همانقدرنزدیک که با نگاهی هرقدر کوتاه یکدیگر را نزدیک حس می کنیم، نزدیکتر ازتمام انسان هایی که هیچ کدامشان را نمی شناسیم. آری تو از یک دنیای دیگری، از سرزمینی که از این کره ی خاکی فرسنگ ها فاصله دارد؛ و من نیز از دنیایی دور از این زمین خاکی؛اما افسوس؛ که دنیای من و تو نیز با یکدیگر فاصله ها دارد.پس نقطه ی اشتراک ما کجاست، این حس نزدیکی از چیست؟؟؟ نگو که من فقط این احساس نزدیکی را دارم نگو که باورش برای غریبه ها نیز مشکل است.
من و تو آنقدر از این آدم ها دور شده ایم؛ که احساس می کنم هیچ کدامشان را نمی شناسم. هر روز بجای انس گرفتن با این خیل انسان ها از آنان دورتر می شوم. خیلی دورتر و سرعت این نیروی دافعه هر ثانیه بیشتر می شود. دستانم سردتر می شود؛ و در شعاع دیدم همه چیز محو می شود، همه چیز جز خیال تو. آری فقط خیال تو، حتی تو نیز آنقدر دوری که چشمانم تشنه نگاه توست، تشنه ای که هرگز سیراب نمی شود.
.
.
.
.
و این همه احساس روزی به گِل می نشید!به تعبیری عشق دوران نوجوانی، جوانی، خامی، بی وجودی، بی هویتی و هزاران بد بیراه دیگر که تحملش از دشنام های تو به مراتب مشکل تر است لقب می گیرد. به خروال های گِل فراموش شده سپرده می شود؛ به گِل و لایی که با لجن آمیخته شده است و فراموشی با آن اشتراکی دیرینه دارد.
به امید روزی که دست و پا و احساسمان گِلی و پر ازلجن و کثافت نشود؛ که آن روز، روز شکستن غرور یک مرد است؛ فقط آن روز!!!