Thursday, April 26, 2007

یک مرد


مردی کنار ساحل افتاده. آنجا در حال استراحت است. چقدر آرام خوابیده.. ولی نه، دارد دست و پا میزد. نزدیکتر برویم.. ببینیم دردش چیست؟ چرا کنار ساحل دراز کشیده؟ هر چه نزدیکتر می رویم او لبخندی تلخ تر را به استقبال ما می فرسد. خودش هم نمی داند باید خوشحال باشد یا نگران و ناراحت. میان جمع ما دنبال کسی می گردد.. منتظر کسی است. میان ما پیدایش نمی کند و یأس در چشمان موج می زند. همان نگرانی و لبخند همیشگی را هنوز در چهره دارد. همه ما می گوییم او آشناست. می گوییم جایی او را دیده ایم. چهره خاصی دارد. چهره اش را کافیست یکبار ببینی؛ تا آخر عمر فراموش نشدنی باقی خواهد ماند. صدایش هم همینطور صدایی بم و کمی خش دار که اصلا ملایم و لطیف نیست. به گمانم زیاد بدش نمی آید کمی صدایش را خش دار و خشن کند. مثل صدای مردی در میدان جنگ که سعی می کند صدای خسته اش را پنهان کند. چشمانش خیلی گود رفته اند و دور چشمانش سیاه و کبود است. موهای کوتاهی دارد، و گهگاهی که می خواهد نگاهش را از ما پنهان کند دستی به سرش می کشد یا روی لبانش را گاز می گیرد.
این مرد انگار هر لحظه در زمین فرو می رود. اینجایی که او افتاده ساحل نیست، باتلاق است.
جواب سوالات ما را نمی دهدفقط گاهی نگاهمان می کند. دوست ندارد کسی به چشمان بی فروغ شده اش نگاه کند. در چشمان کسی خیره نمی شود. سیاهی چشمانش مرا می ترساند.
او کمک می خواهد. اما نه از ما. غرورش هنوز پابرجاست. هنوز کمی از آن غرور له شده اش باقی مانده. مرا به یاد غمار بازان می اندازد. یاد غمار بازی که همه چیزش را باخته جز هوس یک غمار دیگر. مرا بیاد مردان مستی می اندازد که هیچ وقت در نوشیدن الکل حد و مرزی برای خود قائل نیستند. مرا بیاد غمار بازانی می اندازد که همیشه بالا حکم می کنند و ریسک کردن را دوست دارند، حتی اگر حماقت محض باشد. چیزی به من می گوید همیشه دستش از حکم خالی بوده ولی او هیچوقت جا نزده. او از باختن ابایی ندارد.
او باز هم کمک می خواهد. از غرور چشمانش می خوانم که دستانش را سوی کسی دراز نمی کند. منتظر مانده کسی دست او را بگیرد. کسی که واقعاً مثل هیچ کس نیست. کسی که قرار نیست نگاه مهربانی داشته باشد. شاید حتی او را نمی شناسد یا خوب نمی شناسد ولی منتظر اوست. آنقدر چشمانش خسته شده که دیگر هیچ کس را نمی شناسد. امید هر لحظه کمتر می شود. نا امید نه. کم امید.
سردی دستانش به گرما بدل شده. حرارت وجودش ساحل را فرا گرفته. در درونش فریادها می زند و زبانش فقط سکوت می کند.
.
.
چشمانش را آرام آرام می بندد. فرصت زیادی ندارد؛ منتظر می ماند...
امیدی هست؟

Wednesday, April 25, 2007

کجای این دایره ای

می دانی شباهت ما آدم های دیگر در کجاست؟ شباهت آدم هایی که همه ی آنها این روزها می گویند: خسته شدم! از زندگی.. از آدما بدم می آد..
همه ما دور و برمان را با دقت نگاه می کنیم آنقدر بادقت که اگر زیاد خوب نبینیم عینک بر چهره می زنیم، عینکی که از این نزدیک تا تقریباً دوردست ها را نشان دهد. تا دیگران را خوب ببینیم. همه ما (بالاخص خودم) می خواهیم از نزدیکان تا آنهایی که کمترین رابطه ای با آنها داریم، آن طور رفتار کنند که ما می خواهیم. آن آدم خوبی باشند ما در ذهن خود تعریف کرده ایم. هر حرکتی خارج از تعریف ما نشانه بد بودن هر انسانی خواهد بود. انگار ترازوی دقیقی برای سنجش این مردمان داریم، به راحتی می سنجیم... فلانی: بد! م: خیلی خوب! ف: بی شعور! ع: بی شرف! ط: لاشی! ل: متشخص! ش: خز و خیل! ث: بد دهن! ر: دیوونه!
و تمام تصویر هایی که از این افراد در ذهن می سازیم، مطابق همان تعریف اولیه ما از خوب بودن آدم هاست.
می دانی چقدر در اشتباهم... این فلانی ها فقط جور دیگر فکر می کنند. جور دیگر زندگی می کنند. جور دیگر می اندیشند. هدف دیگری دارند. به نظر تو چند راه درست زندگی کردن در دنیا داریم؟؟؟ فقط یک را و آن همان راهی است تو می روی(یا من می روم)؟؟!!
نمی گویم فلانی ها اشتباه نمی کنند؛ حرف من این است .که عینکمان را برداریم به خودمان نگاهی بیاندازیم. واقعاً ما تا بحال اشتباه نکرده ایم ؟ تا بحال من؛ خودم کثیف نبوده ام. تا بحال کوچک نبوده ام. تا بحال از خودم بدم نیامده. تابحال سیگار را روی دستم خاموش نکرده ام. تابحال ....
باید بدانیم این هایی که دور و برمان هستند آدم هایی هستند حدوداً شبیه ما. با اشتباهاتی از جنس خود ما. همه ما ممکن است روزی چنین اشتباهاتی را مرتکب شویم.
به فکر باشیم. به فکر بیرون آمدن از چاه بدی ها. ابتدا خودمان را بیرون بکشیم؛ و سپس دستی بگیریم.

Tuesday, April 24, 2007

سخن امشب حافظ

صلاح کار کجا و من خراب کجا...................... به بین تفاوت راه از کجاست تا بکجا
چه نسبت است بر ندی صلاح و تقوی را..........سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس ............. کجاست دیر مغان و شراب ناب جا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال............. خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد ............. چراغ مرده کجا و شمع آفتاب کجا
به بین بسیب زنخدان که چاه در راه است ........کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست...........کجا رویم بفرما از این جناب کجا

قرار و خواب ز حافظ ظمع مداری دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

Monday, April 23, 2007

تهوع

دنیا را جور دیگر باید دید ، باید چشمانمان را بشوییم؟ نه! ربطی به چشم و گوش و حلق و بینی ندارد. کورها هم می بینند، بعضی شان خوب و بعضی شان بد. و همه بینایان نیز واقعاً بینا نیستند. کمی به اطراف دقت کن! واقعاً ببین در همین لحظه چقدر به اطرافت کم دقت بوده ای. ببین زیبایی پنجره خاک گرفته و غبار آلود اتاقت را. ببین درخت پیری که کنار خیابان با آرامش به خواب رفته. ببین صدای جیرجیرک کوچکی که رفتن تو را حس می کند می لرزد. می بینی؟؟
هر روز خودت را در آینه می بینی! زیاد به آینه فکر نکن به چیزی که نشان می دهد هم اطمینان نکن. تصویر آینه تصوٌر دیگران (غریبه ها) از توست. و چیزهایی است که غریبه ها از تو می دانند و می بینند. ولی پدرت برای دیدن تو نیازی به آینه ندارد، او تورا از دوردست ها می بیند. او وقتی چشمانش را بسته است می تواند تورا ببیند. وقتی چشمانش را باز می کند می تواند تورا ببیند.
به صداها توجه کردی...؟ به صداهایی که تابه حال نشنیده ای؟؟ گوش هایت زیادی سنگین شده ولی کمی سعی کن. ببین این صداها چقدر سازوار است. حتی صدایی که به خیال تو بد است نشانه ی خوب شدن اوضاع و احوال توست. واقعاً باور نمی کنی؟؟!!!ا
به خیالت غزل می گویم؟؟
خوب... صدای استفراغ.. راجع بهش صحبت کنیم؟
استفراغ اصلا چیست؟؟
بالا آوردن مواد غذائی به بیرون.
استفراغ خروج تحت فشار محتویات درون معده جانداران از راه دهان و گاه از راه بینی به بیرون است.
بهتر بگوییم: خروج محتویات درون جانداران از راه دهان. این محتویات درونی لزوماً جسم مادی نیست. می تواند تمام گندیده گی های روح باشد.یا خروج خیلی هر چیز که با درون (ذات) ما سازگار نیست.
کسی که استفراغ می کند حالش خوب است یا کسی که استفراغ نمی کند؟
خوب مسلماً به شرایط و محتویات درونی انسان وابسته است. ولی غالباً تهوع لازمه خوب شدن است. خصوصاً در شرایط کنونی.
خوب اگر استفراغ نکنیم چه می شود؟؟...مانند سیبی که می گندد کم کم از داخل از جایی که حتی نمی دانیم کجاست شروع به گندیدن می کنیم و وقتی به خود می آییم که دیگر چیزی از ما باقی نمانده.
راجع به تهوع یه چیزی تو یه وبلاگ دیدم که بد نیست بخونید. خودم فقط یکم دستکاریش کردم چون بعضی جاهاش به لازم داشت...
اولين مرحله از بازگشت به خويشتن "تهوع" است. تهوع نه به معني برگرداندن غذا كه يك احساس انزجار است كه در انتها به بالا آوردن ختم مي شود.اين حالت آن زمان رخ مي نمايد كه انسان به خويشتن خويش رجعت مي كند واز خود سوالاتي از قبيل "آيا زندگي ارزش زيستن را دارد؟" و يا "چرا آمده ام؟" را مطرح مي كند و در گردابي پوچ و بي جواب غرقه مي شود و حلت تهوع آغاز مي شود.حالت تهوع كه از يك نوع موسيقي خاص و يا احساس خاص مانند خنده ي بلند آغاز مي شود و به تهوع از هم نوع ختم مي شود.ديدن قشري از انسانها كه در يك زندگي پست غرقند و والاترين اهداف زندگي آنها را سكس ، ثروت و ... مي سازد بر اين احساس مي افزايد.انسانها بعد از مدتي كلنجار رفتن با اين حس متوجه مي شوند كه زندگي يك بازي بي قانون است و آنها در يك جنگل زندگي مي كنند كه تمام تعاريف و قانون هايش را بايد خود وضع كنند و هيچ خوبي و بدي واقعا بذات خوب يا بد نيستند. در ديدگاه آنها زندگيشان يك زندگي سطحي و مبتذل است كه انگار در فضايي بي جاذبه غوطه ورند و همه چيز نسبي است.در اين مرحله تهوع از خويشتن آغاز مي شود و تمام مسائلي كه روزي زيبا و دليلي براي زنده بودن بودند اكنون پوچ ،مضحك بنظر مي آيند. بسياري از عصيانگران در اين مرحله دست به خودكشي مي زنند و بعضي ديگر تمام دنياي خود را نابود مي كنند تا[دنیای دیگری از نو بسازند دنیایی که از پوچی بیزار است و فقط هدف اصلی زندگی که کمال خود و کمک به کمال دیگران است می اندیشد] ا
سيد سعيد حاجي
پس ... لبخندی پس از سختی تهوع لازم است! نه لبخندی ملیح، درست لبخند بزن این چه طرز لبخنده بچه؟

Saturday, April 21, 2007

مرد سیخونکی


قرار شد از اون عکس ها نزارم (کدوم عکسا؟ همون عکسا دیگه) پس<<< به این موضوع تاحالا دقت کردید که چرا بعضی ها از این وسایل استفاده می کنن تا شما اطراف فضای منزل یا محیط کارشون نشینید؟؟ چرا دور تا دور خونشون هم شده سیخ و سنجاق و شیشه شکسته می گذارن؟؟ و وقتی واقعاً به یک جای نشستن احتیاج داریم اونو از ما دریغ می کنن؟؟؟ اینارو ببینید:


روی هر چیزی سیخونک گذاشتن!!!واقعاً چرا؟؟؟؟



در حقیقت این کار عموم مردم یا حتی توده ای از مردم نیست.. کار یک نفره. بله فقط یک نفر.

این آدم هر جایی که می بینه مناسب نشستن یا استراحت کردنه.. (در واقع از دید او مناسب زندگی کردنه) تسخیر می کنه. یعنی می آد اونجاهارو سیخونک کار می ذاره تا کسی جز خودش نتونه از اون استفاده کنه...

میگید این آدم کیه آره؟؟؟؟

ایناهاش:

واقعاً اگه خیلی بیمزه بود فوش ندین... من از بچگی همینجوری بودم.

Thursday, April 19, 2007

دلم

دلم می گیرد… به چیزِ چیزِ چیز. یعنی به درک. یعنی اصلاً مهم نیست.
زیاد مهم نیست که برای من یا تو چه اتفاقی می افتد . زیاد مهم نیست که چرا عصبانی هستم. من زیاد مهم نیستم، هیچکس به تنهایی، ارزش خاصی ندارد. هیچ قوم و قبیله و اکیپی (حالم از این کلمه به هم می خوره) هم ذاتاً با ارزش نیست. اصلاً شک دارم از آن ابتدا دنیا زیبا بوده و آدمهای بد آن را تبدیل به چنین جهنمی کرده اند.(لزوماً این دنیا برای همه جهنم نیست) دقیقاً نمی دانم چه چیز می تواند مهم و با ارزش باشد. مسلماً چیزی که به آن ایمان داری و عاشقش هستی با ارزشه. ولی اگر ایمانت ضعیف شود… عاشقیت کمی کهنه شود… حال و هوایت عوض شود… خسته شوی… ماهیت آن چیز که عاشقش بودی تغییر کند... وقتی به عشق یا عشقت بی اعتماد می شوی... دیگر هیچ ایمان و اعتقاد و هیچ عشقی وجود خارجی و باطنی نخواهد داشت، در نتیجه چیزی مهمی در اطرافت نخواهی یافت. اصلاً همه چیز مزخرف می شود.
بعد از مدتی کم کم خوب می شوی. کمی راه زندگیت را عوض می کنی. به بیراهه می زنی. هدفت از زنده گی کردن تغییر می کند. فکر می کنی حس خوبی داری. فکر می کنی از زندگی لذت می بری. به خودت می گویی: «هی فلانی! زندگی شاید همین باشد. چقدر زندگی زیباست. بیا از زندگی لذت ببریم. بابا بیخیال» چند وقتی را به خوبی می گذرانی. از زندگی لذت می بری و همیشه لبخند می زنی. دیگر زیاد سیگار نمی کشی. کلی برو بیا پیدا می کنی. خلاصه ظاهراً مدتی را از زندگی لذت می بری و همه ی گذشته و آینده خود را به فراموشی می سپاری.

اتفاق کوچک یا بزرگی می افتند. آن اتفاق اصلاً مهم نیست. تو منتظر یک اتفاق بودی، تا همه چیز را تغییر دهی و فوران کنی. چون از این زندگی تکراری خسته شده ای. از این آدمهایی که خیلی خوب خیلی کارها را انجام می دهند. (کارهایی نچندان خوب)... به گذشته فکر می کنی. به فرصت هایی که از دست رفته اند یا از دست داده ای.
بغض می کنی. ولی حتی برای گریه کردن هم شاید دیر شده باشد. شاید هم نه! دقیقاً به زمان فوران درونی تو. به عمق غرق شدن در مرحله دوم یعنی همان لحظات بظاهر خوب زندگی. لحظاتی تقریباً پر ریخت و پاش و با کمی کثافت کاری.
در این زمان باید تصمیماتی بگیری. تصمیماتی که سرنوشت تو را رقم می زنند. سرنوشتت به این تصمیم گیری ها بستگی دارد. می توانی گذشته خود را جبران کنی و راه سخت را انتخاب کنی. که امیدوارم چنین باشد. یعنی خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را می کنی تغییر کنی. اصلاً دیگر نباید کسی تو بشناسد چون خیلی تغییر می کنی. چون بزرگترین انقلاب درونی تو به حقیقت پیوسته.
حتی می توانی راه دوم را انتخاب کنی و به همان زندگی ظاهراً خوب و آرام و رویایی (ولی واقعاً لجن زار) خود ادامه دهی. و خود را آنچنان درش غرق کنی که هیچ وقت سر از آن بیرون نیاوری.
آخرش..
آخرش چه؟؟؟
آخر داستان چه می شود؟
اتفاق خاصی نمی افتد. میمیری. در آخر می میری. بیا باور کنیم اصلا خدایی نیست. بیا واقعاً باور کنیم هیچ وجود متافیزیکی حقیقت ندارد. اصلا بیا بگوییم جهان ساخته ذهن و تخیل بشری است. خوب؟ پس نگرانی زیادی برای مرگ وجود ندارد. ولی آن لحظه که موقع جان دادن می شود. لحظه ای که می فهمیم باید چشمانمان را به همه چیز ببندیم، اینجا ثانیه ای هم فرصت نداریم. در این ثانیه آخر می دانی چه می شود.
در یک لحظه زندگی تو.. از مقابل چشم و دل و ذهنت عبور می کنی. در آن لحظه یا لبخند تلخی می زنی یا یک لبخند واقعی. البته این لبخند لزوماً ظاهری نیست.
آن لحظه به تصمیمات مهم زندگی فکر می کنیم. به اشتباهات و درستکاری ها. در همان حین آنها را وزن می کنیم. کدام سنگین تر است؟ مطمئناً قدرت تشخیصش را داریم. فقط آرزوی می کنم آن لحظه یک لبخند واقعی زاده شود. لبخندی با شکوه تر از هر زندگی. با شکوه تر از هر مرگ. لبخندی روی مرز بودن و نبودن.

Wednesday, April 18, 2007

مستی و راستی؟


Too Drunk
------




Too Drunk
------





Too Drunk
------





Too Drunk
------





Too Drunk
------






Too Drunk
------





Too Drunk
------
انتهای مستی کجاست؟

Monday, April 16, 2007

وقتی به چیزی که می پرستیدم بدبین می شوم


وقتی به تمام چیزهایی که دوست داشتم و دارم بد بین میشوم، نه! وقتی به چیزی که به آن ایمان داشتم بدبین میشوم! به همه چیز شک می کنم...
به وجود
به بودن
به تفاوت بودن و نبودن
به تفاوتها شک میکنم، همه چیز یکسان میشود. همه چیز بی ارزش می شود.
وقتی به تو فقط لحظه ای ... شک می کنم

Sunday, April 15, 2007

کمی ماتریالیسم از نوع بدش

زیاد به چیزهای خوب فکر نکنیم
خوب بودن و بد بودن زیاد مهم و جدی نیست. به هیچ چیز بیش از اندازه معمولش اعتماد و اعتقاد نداشته باشیم. می توانیم زیاد حرف بزنیم، ولی بهتر است این کار را نکنیم چون خودمان را لو می دهیم. راجع به خدا می پرسی؟ خدا را زیاد کاری نداشته باش! موقع خوشی که به درد ما نمی خورد، فقط وقتی داشتیم می مردیم، یا وقتی مریض شدیم، دل درد گرفتیم، پایمان پیچ خورد، پدرمان داشت میمرد، موقع گریه کردن، وقتی بی پول می شویم، موقع امتحانات... خدا فقط اینجور موقع ها بدرد می خورد. پس ببند بزار یه گوشه هروقت لازم شد ورش دار.
آره همون آدم معمولی که گفتم باشم بسه، مگه می خوام چیکار کنم؟ با کسی هم کاری ندارم که ناراحته، نگرانه، یا اعصابش خورده... فقط با آدمای خوشحال دروغگو می گردم. خیلی خوب بلدم خالی ببندم، به جون مادرم یه جوری خالی میبندم که تا هفت جد و آبادشم نفهمه کجاشو خالی بستم. عرق نمی خورم، همون مشروبی که تو میگی. سیگارمم هیچ وقت خاموش نمیکنم، همینجوری می ندازمش زمین. حوصله کتابم ندارم ولی بعضی وقتا بزور میخونم، چون واسه خالی بندی خوبه. دیگه خیلی کارایه دیگم می کنم که حوصله ندارم بگم.. قرار شد یه کمکایی بکنی ولی نکردی، خوب تو که ادعات میشه منو دوست داری کاری واسم نکردی، حالا من که از خودم خوشم نمی یاد واسه خودم کاری کنم؟ بقیشو بعداً می گم...

Saturday, April 07, 2007

چیزی نخوان که نمی فهمی

این روزها هیچ شعری و هیچ شاعری را نمی فهمم. آنها هم مرا...
خودم می نویسم
آنطور که کسی نفهمد
خودم هم نمیدانم
چیزی باید بنویسم
می نویسم
هیچ کس نمی فهمد
چیزی نمیفهمیم
اصلا شعور نداریم
دستانم دست راستم
دست چپم
جدا شده
دلم
از
این طرف کج شده
روحم کمی سوراخ سوراخ شده
سرم درد نمی کند، دیگر هیچ وقت درد نمی گیرد
فقط گاهی گیج می رود
وقتی زیاد فکر می کنم
وقتی می خوابم
خوبم
راحتم
بیشتر دوست دارم بخوابم
تا اینکه زندگی کنم
کسی چیزی نمی فهمد
از من
حتی تو هم نمی فهمی
هیچ کس نمی فهمد
تو هم نمی فهمی
نمی خواهی بفهمی
می روم
می ایستم
می افتم
کمی کج می شود
به دیوار می چسبم
فقط حرف می زنم
فقط حرف های مفت
حرف هایی که کسی نمی فهمد
حرف زدن هم فراموش کرده ای؟
دیروز
امروز و فردا و هر روز
مسخره نیست، فقط زود تمام می شود.
خیلی زودتر از آنکه وقت کنم تورا ببینم
فقط بین دو نوبت خواب وقت میکنم به تو فکر کنم
دیگر وقتی برای تو ندارم
دیگر چیزی برای تو ندارم
هیچ
جز کمی فکر
کمی فکر مزخرف
دیروز و فردا و امروز هم مزخف بود
شاید بروم
تا راحت شوی
از این مزخرفات
پس منتظرم
تا تو بگویی که بروم
زیاد هم منتظر نمی مانم
شاید زودتر بروم
اصلا هیچی
راحت نیستم
اصلا راحت نیستم
یک مرد
نامرد نیست
چند نفر هستیم
که اینطوریم
الَخ .........
و گاهی یک مرد باید هدیه ای بدهد
یک مرد غرورش را هدیه می دهد؟

آنجا که می ایستی

آنجا که می ایستی، فقط صدایت را می شنوم. هرچقدر تقلا می کنم ببینمت نمی توانم. آنجا که می ایستی از اینجا خیلی دور است. ولی صدایت؛ چقدر نزدیک. انگام همینجایی، همینجا. نگاهت را می فهمم، و وقتی چشمانم را می بندم، می بینمت.
ولی باز هم دوری. خیلی دورتر از یک فاصله معمولی. آنجا که می ایستی اذیتم می کنی. نه هستی و نه نیستی. انگار فقط احساست می کنم. آنجا که می ایستی من بازهم برای دیدنت تقلا می کنم. آنجا ایستادی تا خستگی بگیری؟ اصلا چرا آنجا؟
آنجا؛ در وسعت دید چشمان بی تابم نیست. انگار در مرز بودن و نیستی ایستاده ای. آنجا روی مرز آمدن و رفتن گام برمی داری. وقتی آنجا می ایستی آز..رم می دهی. گاهی پایت را این طرف می گذاری.. زود پشیمان می شوی. قبل از آنکه ببینمت. برمی گردی!
آنجا که می ایستی من؛ به بودنم شک می کنم.
آنجا که می ایستی...

Tuesday, April 03, 2007

این سردی دستان من است

همیشه برای اصلاح و انتقاد از بقیه شروع می کنیم، از بقیه آدم ها. در حالی که ما هستیم که در سیاهی ها غوطه وریم... بهتر بگویم؛

این منم که در سیاهی پیچ و تاب می خورم و لاف خوب بودن را برای خودم می زنم. هرچند برای کسی نقش خوب بودن بازی نمی کنم، ولی برای خودم چرا. گاهی به خود دلداری می دهم: که چقدر پاک و منزه ام. میگویم:ببین اینان را، او را ببین، فلانی، سعید، حسن، تقی، می بینی؟! چقدر در مقابل آنان پاک و معصومی... و بعد با غرور به خود می گویم: چقدر ساده و زلالم. چقدر خوبم. من باید راه درست زندگی را به اینان نشان دهم!!!!

***

دستهایم سیاه شده، دلم هم کمی کپک زده

روح با جسمم گره ای کور خورده

چشمانم؛ چشمانم از نور می هراسد.

به چشمانم نگاه کن، چقدر دور شده از آدمیت.

به من نگاه کن

هوای اینجا سرد نیست

هوای اینجا سیاه سرفه نگرفته است

این سردی دستان من است

سرفه های دل سیاه من است

و قرمزی چشمانم که نوید زشتی هاست

تو را که میبینم ، کمی به یاد خود می افتم:

چقدر از خودم دور شده ام

به من نگاه کن

Sunday, April 01, 2007

امشب

امشب؛
احساس غریبگی می کنم.
با تو،
با خودم ،
با تمام زمینی ها
آسمانی ها
و با تمام زنده بگوران
احساس غریبگی می کنم.