Friday, March 30, 2007

برخیز

گاهی آنقدر آشکارا حقّ مان را پایمال می کنند، که دوست داریم فریاد بزنیم تا بشنوند، چه می کشیم.
انگار هر رهگذر بی خبری هم از صدای فریاد غریبانه ما می فهمد؛ می فهمد بی رحمانه چه کسی را له می کنند.
و تو...
تو فریاد بزن، فریاد. و با فریادت تمام نفرت ها، بدی ها، سیاهی ها و بندها را بیرون بریز.برخیز از این خواب آشفته
گاهی نباید لرزید و حتی قطره ای اشک ریخت، باید جنگید و با تمام زخم ها باید ایستاد. نه برای انتقام، برای پرواز.

تقدیم به دوست

حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.
ف. مشیری

Monday, March 26, 2007

بدون صورتک


می بینم، انسان هایی که انگار صورتکی به صورت ندارند، و چیزی برای از دست دادن. ولی باز هم به هم دروغ می گویند، به دروغ قصه ها می گویند! چرا؟؟ و اینجاست که حقارت را در زندگی می بینیم... بیچاره اینان صورتکی برای پنهان شدن ندارند، وگرنه همه ما صفات یا صفتی حقیر در خود داریم که با کمی آرایش پنهان شدنی است.انگار مجبوریم دروغ بگوییم و دروغ بشنویم، اگر دروغ نگوییم همه به چشم ابله نگاهمان می کنند، یا در بهترین حالت به چشم یک ساده لوح بیچاره. و اگر خوب دروغ بگوییم زرنگ با جربزه هستیم. تازه دروغ نگفتن جرأت زیادی نمی خواهد..؛ این راست گویی است که گستاخی می طلبد، این در حالی است که راست گویان همیشه بی ادب و بی نزاکت خطاب می شوند!!

پس بیایید صورتکمان را از صورتمان بر نداریم. بیایید به هم بخندیم . با هم بخندیم. گاهی گریه کنیم. گاهی کسی را دوست بداریم. گاهی دوستمان بدارند. گاهی کمک کنیم. گاهی کمک بگیریم.گاهی دروغ بگوییم. و گاهی دروغ بشنویم. و این یک زندگی شرافتمندانه است. با تمام زیبایی های یک دنیای تو خالی شما.

و من، من به این سکوت و به این سردی خود ادامه می دهم تا روزی که...









-----------------------







----------------------------------







------------------------







----------------------------







------------------------







------------------------







----------------------------







-------------------------------







----------------------------







------------------------







----------------------------







---------------------------







-----------------------------------








Tuesday, March 20, 2007


Click the pic to view larg size
دو شب پیش بود که نوشتمشون، چون خوندنش و ویرایشش برام واقعاً سخت بود فقط یه عکس ازش گرفتم و گذاشتمش اینجا. فقط یاد یه چیز دیگم افتادم، البته یاد خیلی چیزای دیگه افتادم که بهش فکر نمیکنم. ولی یادم اومد که یه بیمارستان بودی، یادمه واسه چی رفته بودی.. و یادمه چی گفته بودی. اینا گفتم که بگم خیلی بامعرفتی فقط همین.
اینارو فقط واسه خوندن تو نوشتم نه هیچ دلیل دیگه ای.

Saturday, March 17, 2007

تشنه ای که هرگز سیراب نمی شود

دیشب دستهایم را به باد سردی سپرده بودم
درد من و تو آنقدر ازیکدیگر دور است که فریاد فاصله اش به گوشمان نمی رسد و همانقدرنزدیک که با نگاهی هرقدر کوتاه یکدیگر را نزدیک حس می کنیم، نزدیکتر ازتمام انسان هایی که هیچ کدامشان را نمی شناسیم. آری تو از یک دنیای دیگری، از سرزمینی که از این کره ی خاکی فرسنگ ها فاصله دارد؛ و من نیز از دنیایی دور از این زمین خاکی؛اما افسوس؛ که دنیای من و تو نیز با یکدیگر فاصله ها دارد.پس نقطه ی اشتراک ما کجاست، این حس نزدیکی از چیست؟؟؟ نگو که من فقط این احساس نزدیکی را دارم نگو که باورش برای غریبه ها نیز مشکل است.
من و تو آنقدر از این آدم ها دور شده ایم؛ که احساس می کنم هیچ کدامشان را نمی شناسم. هر روز بجای انس گرفتن با این خیل انسان ها از آنان دورتر می شوم. خیلی دورتر و سرعت این نیروی دافعه هر ثانیه بیشتر می شود. دستانم سردتر می شود؛ و در شعاع دیدم همه چیز محو می شود، همه چیز جز خیال تو. آری فقط خیال تو، حتی تو نیز آنقدر دوری که چشمانم تشنه نگاه توست، تشنه ای که هرگز سیراب نمی شود.
.
.
.
.
و این همه احساس روزی به گِل می نشید!به تعبیری عشق دوران نوجوانی، جوانی، خامی، بی وجودی، بی هویتی و هزاران بد بیراه دیگر که تحملش از دشنام های تو به مراتب مشکل تر است لقب می گیرد. به خروال های گِل فراموش شده سپرده می شود؛ به گِل و لایی که با لجن آمیخته شده است و فراموشی با آن اشتراکی دیرینه دارد.
به امید روزی که دست و پا و احساسمان گِلی و پر ازلجن و کثافت نشود؛ که آن روز، روز شکستن غرور یک مرد است؛ فقط آن روز!!!

Thursday, March 08, 2007

از خستگی تو تا...


نمی خواستم اینگونه بنویسم ولی ...
از خستگی تو می نویسم ، تا شاید لحظه ای آرامش به تو هدیه کنم. و این لحظه را در تمام عمر خود چون مدالی به سینه ی خود بیاویزم.
از خصوصی نوشتن بی زار و عاشق از تو و برای تو نوشتنم، تقصیری ندارم که این دو در هم آمیخته شده اند.
گاهی آنقدر حرف داری که شاید هیچ وقت فرصت گفتنشان را نداشته باشی. این از همان لحظه هاست ، ومن جز سکوت چاره ای نمی بینم.
فقط سکوت می کنم و چشمانم را به خیال تو گره می زنم، گره ای ابدی تا نهایت وجود.
***
گاهی پناه گاهها همگی با نیستی توطئه می کنند و در هم می آمیزند و فقط تکه شعری کوچک جان پناه آدمی ست. و برای تو می نویسمش:
فقط فرض کن!
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس ِ تمام نامه ها
و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!
فرض کن با قلمم جناق شکستم!
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،
صدای آواز های مرا نشنید!
بگو آنوقت،
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟
با التماس این دل ِ در به در!
با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...
باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ نفسهای من شده ای! !
با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!
ی.گلرویی
هوا سرد است!