Monday, October 30, 2006

یه آدم معمولی

گاهی اوقات باید به بد بودن و بد شدن فکر کرد باید بد بودن رو تمرین کرد یاد گرفت وچه آسونه !ا
آسونه چون باید چشماتو باز کنی و هر چیزی رو ببینی.. دهنتو باز کنی و هرچی دوست داری بگی..دستاتو دراز کنی و هرچیزی که فکرشو میکنی لمس کنی..و کفشاتو بپوشی هر جایی که دوست داری بری..شمارتو میتونی به هر ننه غمری بدی. اصلا میتونی زیر بارون بدووی _چه خوب_ ولی مهم اینه که کجا بخوای بری. میتونی تو فکرت با هر کسی که میخوای سکس داشته باشی. میتونی اونقدر بد باشی که خودتم از خودت حالت بهم بخوره. بعدش میتونی یه سیگار بکشی و خودتو فراموش کنی. باید به شورتت فکر کنی که یه موقع سوراخ نشه. باید به دوستات مثل یه مشت گاو و گوسفند و پیچ گوشتی و هلو و انار و شربت... نگاه کنی. هروقت احتیاجشون داشتی خیلی راحت بهشون زنگ میزنی و تحویلشون میگیری. همیشه باید در حال معامله کردن باشی ببینی این کار و که انجام میدی برات میصرفه یا نه! دستات باید مشت باشه نکنه یه نفر از پشت بهت حمله کنه! به همه ی آدما لبخند بزن شاید یه روز کاری باهاشون داشتی... بعضی وقتام میتونی بری مسجد چون نیاز شدید به دستشویی داری.. اگه همه ی این کارا رو انجام بدی تازه یه آدم معمولی میشی.خیلی معمولی
پس خیلی باید تلاش کنی تا بتونی بد باشی خیلی بیشتر... یکم سخته بعدا عادت میکنی
###
در نهفته ترین باغ ها،دستم میوه چید
و اینک ، شاخه ی نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است
درخشش میوه! درخشان تر
وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من، شاخه ی نزدیک!ا
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم ،
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب_ آشیان شکستم
و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو، شاخه ی نزدیک !ا

Friday, October 27, 2006

آرزو دارد...

آرزو داره توی یه اتوبوس ولوو بشینه و به سمت تهران حرکت کنه. دوست داره 500 تومان تخمه بخره و توی راه همشو بخوره. دلش میخواد تو اتوبوس یه فیلم بزن بزن بزاره اونم با فیلم تخمه هاشو هول هولکی بشکنه! با خورش میگه خدا کنه فردا صبح که رسیدم تهران سر یه کار آسون برم خدا کنه مزدش زیاد باشه... یه کم به دورو برش نگاه میکنه به اون مرد سالخورده که خیلی شبیه بابای خدا بیامرزشه بازم تو فکراش خودشو غرق میکنه!! چی میشد اگه منم یه اتوبوس داشتم یا اصلا مثل آقا ایوب با مینی بوس کار میکردم. بعد از چند وقت یه اتوبوس میخردیم ای بابا....بعنی میشه؟؟!ا شاید وقتی داداشم از زندان آزاد شد بهش وام دادن.. شایدم رفتم شاگرد آقا ایوب شدم... آقا تهران بیاده شین خواب نمونی آقا رسیدیم!!!ا
از کسانی که میخواهند به این بچه ی با آبرو کمک کنند تقاضا میشود با شماره حساب 2223 24 به حساب سیدعلی گوجه مبلغ قابل توجهی واریز کنند
*****
عمیقا به تو فکر میکند. از فکر کردن به تو خسته نمیشود. سر درد میگیرد. به اطرافش نگاه میکند. سیگارش هنوز تمام نشده خواموشش میکند. به او نگاه میکند. جهت نگاهش را تغییر میدهد. دوست ندارد کسی تورا در چشمانش ببیند. به خانه برگشته هنوز سر درد دارد. فکرش از فکر باز می ایستد.چشمانش به تو فکر میکند. وزن افکار تو روی بلکهایش افتاده. کم کم چشمانش بسته میشوند. خوابش میبرد. زیر لب اسمی را صدا میزند... اسم خودش نیست. تورا نام میبرد. هنوز در خواب است آرزو میکنم خوابی نبیند. تا شاید کمی از تو استراحت کند...

Monday, October 16, 2006

ديشب اتفاقی افتاده بود

شاید نوشته های مرا بخوانی شاید...
شاید نگاهی به دست خط افتضاحم بیندازی شای
شاید عاشق شدم که خدا نکند شاید
شاید دلواپس خودم شده ام شاید
شاید نگران دل تنهایم هستم شاید
شاید حالم از دل گندیده ام بهم میخورد شاید
شاید حالم از هرچه شاید شاید است بهم میخورد شاید
***
اشک های خشکیده ی دل سنگی که چند روزی است نرم شده.درد های که خیلی وقت بود فراموش شده بود. آب بینی ام ریزش میکند... از سرما خوردگی نیست. میخواهم این حرفها را به تو بگویم با تو بگویم برای تو بگویم. از فلسفه از پوچی از همه چیز گریزانم کردی. من عاشق نمیشدم به خدا نمیشدم. گریزان بودم از عشق تو پابندم کردی(عزیزم). کاش بفهمی مرا کاش ببینم تورا خرابم...بد خرابم...وعده ی بهشت حوری است از این وعده بیزارم و از آتش جهنم نیز ترسان.خوابم نمیبرد...
امشب که مینویسم حالم بدتر میشود. دلم قاراش میش تر میشود.ترک کردن کار دشواریست حتی ترک سیگار،یعنی ترک بدی ها سخت است. حالا ترک تو چگونه؟؟!!! نمیدانم!! شب بخیر!!
یا باید فراموشت کنم یا آغوشت کنم یا آغوشت کنم

آمدم...

همیشه اولین چیزی که باید بگی سلامه! خوب سلام. ولی بعدش باید ببینی حرفی برای گفتن داری یا شایدم کاری واسه انجام دادن.

بعضی وقت ها آدما اشتباها توی چاه می افتند.. یه قرص رو اشتباهئ میخورن... هواسشون نیست دستشونو با چاقو میبرن... شایدم از روی بچگی به کسی اعتماد میکنن..

ولی بعضی وقتها هست که آدم دوست داره که توی یه چاه بیوفته..هر چقدرم اون چاه بزرگ و عمیق باشه..اصلا عقلش بهش میگه نه دلش !!! الانم من همچین حسی دارم! باید اعتراف کنم برای من حس جدیدیه. و همین حس جدیده که منو به نوشتن این چیزا وا داشته یعنی یه جرقه شایدم یه انفجار که منجر به نابودی بشه!!! ولی همیشه یه انفجار تو زندگی بهتر از یه زندگی بیهوده و کسل کنندس.