« Home | کجای این دایره ای » | سخن امشب حافظ » | تهوع » | مرد سیخونکی » | دلم » | مستی و راستی؟ » | وقتی به چیزی که می پرستیدم بدبین می شوم » | کمی ماتریالیسم از نوع بدش » | چیزی نخوان که نمی فهمی » | آنجا که می ایستی »

یک مرد


مردی کنار ساحل افتاده. آنجا در حال استراحت است. چقدر آرام خوابیده.. ولی نه، دارد دست و پا میزد. نزدیکتر برویم.. ببینیم دردش چیست؟ چرا کنار ساحل دراز کشیده؟ هر چه نزدیکتر می رویم او لبخندی تلخ تر را به استقبال ما می فرسد. خودش هم نمی داند باید خوشحال باشد یا نگران و ناراحت. میان جمع ما دنبال کسی می گردد.. منتظر کسی است. میان ما پیدایش نمی کند و یأس در چشمان موج می زند. همان نگرانی و لبخند همیشگی را هنوز در چهره دارد. همه ما می گوییم او آشناست. می گوییم جایی او را دیده ایم. چهره خاصی دارد. چهره اش را کافیست یکبار ببینی؛ تا آخر عمر فراموش نشدنی باقی خواهد ماند. صدایش هم همینطور صدایی بم و کمی خش دار که اصلا ملایم و لطیف نیست. به گمانم زیاد بدش نمی آید کمی صدایش را خش دار و خشن کند. مثل صدای مردی در میدان جنگ که سعی می کند صدای خسته اش را پنهان کند. چشمانش خیلی گود رفته اند و دور چشمانش سیاه و کبود است. موهای کوتاهی دارد، و گهگاهی که می خواهد نگاهش را از ما پنهان کند دستی به سرش می کشد یا روی لبانش را گاز می گیرد.
این مرد انگار هر لحظه در زمین فرو می رود. اینجایی که او افتاده ساحل نیست، باتلاق است.
جواب سوالات ما را نمی دهدفقط گاهی نگاهمان می کند. دوست ندارد کسی به چشمان بی فروغ شده اش نگاه کند. در چشمان کسی خیره نمی شود. سیاهی چشمانش مرا می ترساند.
او کمک می خواهد. اما نه از ما. غرورش هنوز پابرجاست. هنوز کمی از آن غرور له شده اش باقی مانده. مرا به یاد غمار بازان می اندازد. یاد غمار بازی که همه چیزش را باخته جز هوس یک غمار دیگر. مرا بیاد مردان مستی می اندازد که هیچ وقت در نوشیدن الکل حد و مرزی برای خود قائل نیستند. مرا بیاد غمار بازانی می اندازد که همیشه بالا حکم می کنند و ریسک کردن را دوست دارند، حتی اگر حماقت محض باشد. چیزی به من می گوید همیشه دستش از حکم خالی بوده ولی او هیچوقت جا نزده. او از باختن ابایی ندارد.
او باز هم کمک می خواهد. از غرور چشمانش می خوانم که دستانش را سوی کسی دراز نمی کند. منتظر مانده کسی دست او را بگیرد. کسی که واقعاً مثل هیچ کس نیست. کسی که قرار نیست نگاه مهربانی داشته باشد. شاید حتی او را نمی شناسد یا خوب نمی شناسد ولی منتظر اوست. آنقدر چشمانش خسته شده که دیگر هیچ کس را نمی شناسد. امید هر لحظه کمتر می شود. نا امید نه. کم امید.
سردی دستانش به گرما بدل شده. حرارت وجودش ساحل را فرا گرفته. در درونش فریادها می زند و زبانش فقط سکوت می کند.
.
.
چشمانش را آرام آرام می بندد. فرصت زیادی ندارد؛ منتظر می ماند...
امیدی هست؟

آن مرد تو نيستی؟...ميدانم ..جواب سوالم را نخواهی داد...که او جواب سوالات ما را نميدهد..فقط گاهی نگاهمان ميکند...و دوست ندارد کسی به چشمان بی فروغ شده اش نگاه کند...ولی.. غرورش هنوز پابرجاست. هنوز کمی از آن غرور له شده اش باقی مانده...که همه چیزش را باخته جز هوس یک غمار دیگر.دستلنم را دراز کرده ام....شايد شبهی بيش نباشم...ولی..باشد دستانم را نمی گيری...من هم کنار تو در اين ساخل يا باتلاق دراز ميکشم...

Post a Comment