گم کرده ره
ساعت 10 شب؛ رادیو روشن میشه؛ مردی میان سال با صدایی شکسته و خسته:
"آنها ابتدا به دنبال هوای خویش می روند. آنها ابتدا خدای خویش را فراموش می کنند و آنقدر در هوای خویش غرق می شوند که خود را نیز گمشده می یابند. نمی دانند از کجایند و به کجا باید بروند. اما خدا هنوز فراموششان نکرده."
جایی خوندم که می گفت: اگر آنهایی که از خدا روی گردان شدند و خدا را فراموش کرده اند؛ بدانند که خداوند چقدر مشتاق بازگشت آنان است و آنان را دوست دارد،از حیرت در دم جان می دهند.
چند دقیقه بعد دوباره صدای رادیو بیشتر شد: گفت بت پرستی فقط در زمان جاهلیت نبوده، فقط اونا نبودن که وقتی گرسنه می شدن بت هایی که از خرما درست شده بود می خوردن. می گفت الان هم بت پرست زیاد داریم. آدم هایی که خودشونو می پرستن...
به فکر فرو رفتم آخرش گفت امیدوارم حرفای من طوری نشه که الان کمی به فکر وادارتون کنه و چند دقیقه بعد فراموش بشه.
ميدونی بعضی وقتها احساس ميکنم که اين من نيستم که خيلی کارها ميکنه و نميکنه...که خيلی چيزها ميخواد و نميخواد...بعضی وقتها انگار يهو چشام باز ميشه و ...ميخوام بگم يه لحظه هايی فقط يه لحظه هايی خس کردم که چه چقدر منو ميخواد و....نتونستم تحمل کنم...خيلی سنگينه....
Posted by Anonymous | 12:10 PM